سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

شرکت بابا مسعود

بابا مسعود برای امروز ناهار نبرده بود. دایی بابا هم قرار بود بیاد خونمون و در انباری رو درست کنه تا کالسکه پسرم راحت تو انباری جاشه. مامان به عزیز گفت که میخواد ناهار درست کنه و برای بابا ببریم شرکت. عزیز هم گفت من درست میکنم و تا آماده شه خبر میدم که راه بیافتید، ناهار که آماده شد ماهم اسنپ گرفتیم و رفتیم شرکت بابا.  بابا و همکاراش ناهارخوری بودن و همه از دیدن ما کلی خوشحال شدن و خاله های مهربون آقا سورنا رو بغل کردن و مامان و بابا با آرامش ناهار خوردن. بعد از ناهار هم رفتیم واحد منابع انسانی و باتفاق عموها و خاله های مهربون عکس گرفتیم. دیگه چون یه جورایی کار همه تعطیل شده بود بابا گفت ما برگردیم خونه و طبقه به طبقه که پایی...
27 شهريور 1396

جشن چهل روزگی سورناجانم

بله، پسرک جانم چهل روزه شد. با بابا مسعود قرار گذاشته بودیم که برای چهل روزگی سورنام یه جشن کوچیک برگزار کنیم و از زحمات خاله سارا و عمو احمد که این چهل روز حسابی اذیتشون کرده بودیم تشکر کنیم و همینطور عزیز فریده و مامانی و بابایی. عکسای نازنین پسر هم با تمی که مد نظرمون (با سبیل و کلاه) در روز چهلم انداختیم، اما برگزاری جشن کمی عقب افتاد اول برنامه داشتیم یه جای خیلی خوب با موسیقی زنده رزرو کنیم ولی بابایی ناصر به خاطر سورناجونش نذاشت و این ماجرا با مسافرت مامانی و خاله و بعد هم واکسن و غیره و غیره به تعویق افتاد. بالاخره جشن کوچولوی ما روز بیست و چهارم شهریورماه در حالی که چهل و پنج روز از چهل روزگی آقا پسر می گذشت برگزا...
24 شهريور 1396

رستوران گردی با شازده کوچولو

امشب به مناسبت عید سیدا قرار شد سری به خونه مادرجون بزنیم تا هم عزیز فریده رو که چند روزی بود ندیده بودیم ببینیم و هم به مادرجون تبریک بگیم. بعد از ظهر حاضر شدیم و رفتیم خونه مادر جون، عزیز و مادر و خاله مریم حسابی ازدیدن سورنا گلی خوشحال شدن و موقع اومدن مادرجون به پسرک عیدی هم داد چون هم عید بود و هم اولین بار بود که سورنا به خونه مادرجون می رفت. برگشتنی بابا مسعود وارد خیابون دماوند شد و گفت میخوام برای شام بریم رستوران مسعود، چون من غذای رستوران مسعود خیلی دوست داشتم و چند روز پیش همه اونجا ناهار خورده بود بابا گفت شام میریم اونجا چون اون روز نبودی. من اصرار کردم بریم خونه چون تجربه رستوران رفتن با شما پسرخوبم رو نداشتم اما بابا...
18 شهريور 1396

اولین گردش مامان و بابا و شازده پسر

از دیشب مامانی و بابایی پیش ما بودن. بابا مسعود برای شام جگر خرید و به اتفاق رفتیم پشت بام و جگرها رو همونجا داغ داغ سر منقل خوردیم. از اونجا که ناهار روزهای تعطیل رو بابا مسعود عهده دار شده و خیلی هم حرفه ای برامون کبابای خوشمزه درست میکنه برای ناهار فردا هم گوشت خریده بود تا برامون کباب درست کنه. به خاله سارا هم گفتیم تا برای ناهار بیان پیشمون اما خاله گفت از قبل برای باغ هماهنگ کردن و نمی تونن بیان. صبح قرار بود برای تعویض لباسای bcc سیسمونی که سایزشون کوچیک بود و یا دیگه مناسب فصل جدید نبودن بریم مجتمع شاپرک، خاله هم صبح زنگ زد و گفت برنامشون افتاده برای بعد از ظهر و ناهار میان پیش ما. به اتفاق خاله و غزل و مامانی راه افتادیم، گ...
17 شهريور 1396

آتلیه عکاسی 1

از اونجایی که شاهزاده من 10 روزی زودتر از موعد به دنیا اومد، هرچقدر مامان ساناز اصرار کرد که برای گرفتن عکسهای نوزادی تا قبل از 15 روز بریم آتلیه بابا مسعود قبول نکرد. روزها همینطور سپری شد و مامان در حسرت عکس نوزادی. بالاخره تونستم با یک آتلیه که کاهاشو تو اینستاگرام دیده بودم برای گرفتن عکس های مدل نوزادی البته به شرط اینکه نفس خان خوب بخوابه و اذیت نکنه هماهنگ کنم. چهارشنبه 15 شهریور وقت داشتیم با خاله جون سورناگلی رو حمام کردیم تا آقا پسری خوب بخوابه. به اتفاق خاله و غزل اسنپ گرفتیم و رفتیم آتلیه اما آقا پسری برعکس همیشه که بعد از حمام چند ساعت عمیق می خوابید بیدار موند وشروع کرد در و دیوار رو نگاه کردن و اصلا همکاری نکرد. ...
15 شهريور 1396

آویز موزیکال

امروز سورنا گلی مامان برای تنوع در بازی و سرگرمی رفت توی تخت خوابش و مامان آویز موزیکال تختشو براش روشن کرد و پسر جانم حسابی ذوق کرد و بازی کرد،اون چشمای گرد و درشت و سراسر تجب به خرسهای خوابالو چرخان نگاه می‏کرد و بعد هم ذوق می‏کرد و دست و پاشو تکون میداد. ...
14 شهريور 1396

واکسن دوماهگی

واکسن دوماهگی رو با چند روز تاخیر بالاخره ششم شهریورماه زدیم. مامان ساناز از چند روز قبل دلشوره عجیبی داشت آخه این اولین واکسن پسرکم بود. صبح با خاله سارا رفتیم مطب دکتر مصاحب، دکتر اول آقا پسری رو معاینه کرد و بعدهم راجع به واکسن مکمل توضیحاتی داد و بعد به خانوم پرستار گفت واکسن ها رو آماده کنه. اول قطره خوراکی رو به پسرم دادن و بعدهم واکسن در ران راست که صدای جیغ سورنا بلند شد و تا اومدیم بلندش کنیم دکتر گفت نه اصلا بلندش نکنین که بدتر نفسش میره و همینجا رو تخت نازش کنید تا آروم شه من به سر سورنا دست کشیدم و تا پسرک جانم آروم شد واکسن مکمل رو هم دکتر در ران چپ زد و دوباره گریه سورنا بلند شد. بعدش سری اومدیم خونه، من باغزل رفت...
9 شهريور 1396

خنده های زیبا

پسرک جان من امروز واکسن زده بود و همه خانواده بسیج شده بودن که نذارن اذیت شه، گل آقا، امشب با خنده های بلند و زیباش حسابی دلبری کرد. غزل جونی با لالایی چرا براش می رقصید و سورنا هم که مرید غزله از حرکات غزل به خنده افتاده بود با صدای بلند می خندید. قربون پسر نازنم.
6 شهريور 1396